خدایا دلم گردابی عظیم است که واژه ها گم شده اند در پیچ وتابش
یادت میکنم و میدانم در مشغله هایم فراموش کرده ام چقدر نزدیکی به من
فریادت میکنم و از یاد برده ام نجواهایم را میشنوی
دویده ام به سویت در هر سو و ندانسته ام که تو در وجودم جایگاهی بلند مرتبه داری
چشم دل به همه ی آنچه نشانه ام قرار دادی بسته ام
دستم را بگیر در رویاهای بلند و بالایم
نگذار در اوج لذت رسیدن بالهایم خیس از ترنم باران حادثه به سقوطی در انتهای ناکامی برسند
خدایاچنان نزدیکی که نمیتوانیم ببینیمت
صدای توهرلحظه باماسخن میگوید
اماماان رانمیشنویم
مارابه اعماق درونمان ببرتاشکوه بی پرده جمال تورابشنویم
مارابیاموزپیوسته تورامیجوییم
همواره به عنوان یگانه پناهگاه مان
به تورومیاوریم
رسیده روزتولدتوکه بازبرات هدیه بگیرم
واسه من اینم یه جوربهونست بگم چقدبرات میمیرم
روزاغاززیستن مبارک
غریبه
این دردمشترک من وتوست
که نمیتوانیم درچشمای
یکدیگرنگاه کنیم
شکسته دل
شیشه میشکه
یک نفرمیپرسد
چراشیشه شکست؟
مادرمیگوید
شایداین رفع بلاست
یک نفرزمزمه کرد
بادسردوحشی مثل یک کودک شیطان امد
شیشه پنجره رازودشکست
کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرورشکست
عابری خنده کنان می امد
تکه ای از ان رابرمیداشت
مرحمی بردل تنگم میشد
اما امشب دیدم
هیچکس هیچ نگفت غصه ام رانشنید
ازخودم میپرسم
ایاارزش قلب من ازشیشه پنجره کمتراست؟
دل من سخت شکست وهیچکس هیچ نگفت ونپرسیدچرا؟
یکی بودیکی نبود
یکی بودیکی نبودیه دروغ کهنه بود
یکی موندیکی نموندحرف راست یه قصه بود
یکی موندباغصه هابه غم عشق مبتلا
یکی رفت چه مبتلا بیوفابادورنگی اشنا
ناله اش ازدیوه نبود پشتشودوری شکست
اونکه موندریشه پوسونددلشوغصه سوزوند
باهمه عشق ووفاراهی شدتوقصه ها
زیره اواره دل دادش به هربلا
قصه ها به سررسید
اونکه موندیه قصه ساخت
اماهی هستی شوباخت
گم شدش توقصه هاتوی شهرعاشقا
اون به عشقش نرسید هیشکی خوابشوندید
گل یادشونچید
به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من یابه پیروزی خویش؟
به چه میخندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه توراباورکرد؟
یابه افسون گری چشمانت
که مراسوخت وخاکسترکرد؟
به چه میخندی تو؟
به دل ساده ی من میخندی
که دگر تابه ابدفکرخودنیست؟
خنده داراست بخند...
ای وای دل دردهای اسیر
دستایت باغ پاک نسترن
قلب اقیانوس ازشوق نگاه
بادلت پروانه شداحساس من
قلب من یک جاده ی تاریک بود
باتوقلبم کلبه ی پیوندشد
قلب من تقدیم چشمان توشد
خدایابامن جه خواهی کرد؟
بامن چه خوای کرد؟
که بندگی دراستان اوکشیدم وپرستش راسزای اودیدم
بامن چه خوای کرد؟
که میان طعم لبان اووشهدگوارای میوه های بهشتی توبه طعم لبان او اکتفاکردم واز گلبوسه هایش بهشتی ساختم رنگین ترازبهشت نادیده ات
بامن په خواهی کرد؟
که باتبسم اوصبح راشناختم وهنگامیکه سردرموهایش بردم شب رادیدم ونظاره ایستادم
خدایا
بامن چه خواهی کرد؟
که توراباهمه ناپیدایی درچشمان اودیدم وبه گفتم
خدای من چشمان توست...
توروزی بازخواهی گشت...
برایت شعرخواهم گفت
برایت ازجدایی قصه خواهم گفت
چه شبهایی که تاسحربیدارماندم من
نگاهم درسکوت کوچه هابعداخیابانهاتورامیجست
وبغض واشک وتنهایی غبارزروی گونه ام می شست
توروزی بازخواهی گشت
ومن باگریه ازجدایی قصه خواهم گفت
من ایتجاهرغروب تلخ پریشان ازپرسه زدنهاتنهایی تورامیجستم
اما
خسته ازپرسه زدن هابازمیگشتم وپشت پنجره اهسته درایینه چشمم گریه میکردم
توروزی بازخواهی گشت...
شوق
ياد داري كه زمن خنده كنان پرسيدي
چه رهآورد سفر دارم از اين راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشك شوقي كه فروخفته به چشمان نياز
چه رهآورد سفر دارم اي مايه عمر؟
سينه اي سوخته در حسرت يك عشق محال
نگهي گمشده در پرده رويايي دور
پيكري ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه رهآورد سفر دارم ... اي مايه عمر ؟
ديدگاني همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمي كه بر آن خفته به اميد نياز
بوسه اي داغتر از بوسه خورشيد جنوب
اي بسا در پي آن هديه زيبنده تست
در دل كوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هديه كنم
پيكري را كه در آن شعله كشد شوق نهان
چو در آينه نگه كردم ديدم افسوس
جلوه روي مرا هجر تو كاهش بخشيد
دست بر دامن خورشيد زدم تا بر من
عطش و روشني و سوزش و تابش بخشيد
حاليا... اين منم اين آتش جانسوز منم
اي اميد دل ديوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا كه عيا نت سازم
چه رهآورد سفر دارم از اين راه دراز
فروغ فرخزاد
عاشقانه
آنکه ميگويد دوستت ميدارم
خنياگر غمگينيست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکُلي شاد
در چشمان ِ توست
هزار قناری خاموش در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه ميگويد دوستت ميدارم
دل ِ اندوهگين ِ شبيست
که مهتاباش را ميجويد
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستارهی گريان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
احمدشاملو
خانه دوست کجاست؟
خانه دوست كجاست ؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت
به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق
به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
مي روي تا ته ِ آن كوچه
كه از پشت ِ بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل ِ تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره ی جاويد ِ اساطير زمين مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
در صميميت سيال فضا
خش خشي مي شنوي
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست؟
سهراب سپهری
.jpg)



.jpg)