دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را 
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد
و گيسوان بلندش را به بادها مي داد
و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد
دلم براي کسي تنگ است 
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت 
و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
دلم براي کسي تنگ است 
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است 
که تا شمال ترين شمال با من رفت
در جنوب ترين جنوب با من بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي که . . .
- دگر کافي ست.
حميد مصدق



















