ديگر نمي خواهم صداي ملامت را از حنجره ي شقايق هاي وحشي بشنوم..
 

من تو را مي خواهم،من دست سبز تو را براي شكوفايي گلهاي وجودم مي خواهم..

 

بيا كه اشكهايم بهانه ي تو را ميگيرند،بيا كه پريان احساسم پرواز را فراموش كرده اند،

 

بيا كه حوريان اشكهايم قسم خورده اند كه راه قدمهايت را نمناك كنند..

 

 

 

 

 

 

 

 

سالها رفت و هنوز

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 

صبح تا نیمه ی شب منتظری

 

همه جا می نگری

 

گاه با ماه سخن می گویی

 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 

راستی گمشده ات کیست؟

 

کجاست؟

 

صدفی در دریا است؟

 

نوری از روزنه فرداهاست

 

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 

 

 

 

 

دستانم تشنه دستان توست، شانه هايت تكيه گاه خستگي هايم،

 

با تو مي مانم،بي آنكه دغدغه هاي فردا را داشته باشم،زيرا مي دانم فردا،

 

بيش از امروز دوستت خواهم داشت..

 

قطرات درشت باران بر ناودانهاي چشمم فرود مي آيد،

 

در ميان انبوه مژگانم ميزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم

 

 را براي هميشه مي بندم تا دگر دوريت را حس نكنم..

 

 

 

 

 

اگر ابربودي به انتظاراشك مي نشستم

 

اگر مهربودي در پرتو ات خود را گرم مي كردم

 

اگر باد بودي چون برگ خزان خود را به دستت مي سپردم

 

اگر خدا بودي به تو ايمان مي اوردم تا بداني دوستت دارم

 

اگر هيچ بودي از تو ابر سپيدي مي ساختم

 

از تو خورشيد با شكوهي بوجود مي آوردم

 

تو را نسيم ملايمي مي كردم

 

از تو خداي بزرگ مي ساختم

 

تا بداني كه فقط تورا دوست دارم

 

 

 

 

ما به هم محتاجیم