روزی که نگاهمان در هم آميخت ...

می خواستم بگويم که…

اما سکوت کردم

حس کردم ، ازنگاهم ،

رازم را خوانده باشی ...

 

 

ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت


یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت



ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد


از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد



ای کاش احساسم درختی بود
، تو در پناه سایه اش بودی


یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی



ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد


مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد



ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود

یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود


ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد


یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !